عکس از آیشواریا

 

 

 

و چند تا عکس دیگه از آیشواریا رای

در ادامه مطلب

ادامه نوشته

عکس از شهره قمر

شعر زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گريبان است

کسی سربرنيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه جز پيش پا را ديد نتواند

که ره تاريک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کس يازی

به اکراه آورد دست از بغل بيرون

که سرما سخت سوزان است.

نفس کز گرمگاه سينه می آيد برون ابری شود تاريک

چو ديوار ايستد در پيش چشمانت

نفس کاينست ، پس ديگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور يا نزديک.

مسيحای جوانمرد من ! ای ترسای پير پيرهن چرکين !

هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم ، من ، ميهمان هر شبت ،لولی وش مغموم

منم ، من ، سنگ تيپا خورده رنجور

منم ، دشنام پست آ فرينش ، نغمه ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم

بيا بگشای در، بگشای ، دلتنگم.

حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نيست ، مرگی نيست

صدايی گر شنيدی ، صحبت سرما و دندان است.

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گويی که بيگه شد ، سحرشد ، بامداد آمد؟

فريبت می دهد ، بر آسمان اين سرخی بعد از سحرگه نيست.

حريفا ! گوش سرما برده است ، اين يادگار سيلی سرد زمستان است.

و قنديل سپهر تلگ ميدان ، مرده يا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است.

حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يکسان است.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان ،

نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگين ،

درختان اسکلتهای بلور آجين ،

زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبارآلوده مهر و ماه ،

زمستان است...

شعر آب

شعر آب را گل نکنیم

از سهراب سپهری

در ادامه مطلب

ادامه نوشته

شعر آینه

مژده بده ، مژده بده ، يار پسنديد مرا

سايه او گشتم و او برد به خورشيد مرا

جان دل و ديده منم ، گريه خنديده منم

يار پسنديده منم ، يار پسنديد مرا

کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آريد نماز

کان صنم قبله نما خم شد و بوسيد مرا

پرتو ديدار خوشش تافته در ديده من

آينه در آينه شد : ديدمش و ديد مرا

آينه خورشيد شود پيش رخ روشن او

تاب نظر خواه و ببين کاينه تابيد مرا

گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک

گوهری خوب نظر آمد و سنجيد مرا

نور چو فواره زند بوسه بر اين باره زند

رشک سليمان نگر و غيرت جمشيد مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم

بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهيد مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او

باش که صد صبح دمد زين شب اميد مرا

پرتو بی پيرهنم ، جان رها کرده تنم

تا نشوم سايه خود باز نبينيد مرا

عکس

 

هنوز هم گاهی دلتنگ میشوم

نه برای تو...

 برای آن کسی که فکر میکردم تو بودی

 

ادامه نوشته